loading...
داستان هاي مذهبی و قرآني
تبلیغات






شهید علی معمار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


رفته بود کویر برا جلوگیری از رفت و آمد قاچاقچیان
همونجا بود که با مشکل آب مردم روستا آشنا شد
قناتهای روستا خشکیده بود و باید لایه روبی می شد
سردار ماشینش رو فروخت و با پولش امکانات لازم رو خرید
قنات ها رو تعمیر کرد و آب روستا راه افتاد

خاطره ای از زندگی سردار شهید علی معمار


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ
تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman

شهردار شهید(اخلاص)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

آقا مهدی باکری کسی نبود که با کت و شلوار شیک بیاید، دستش را به کمر بزند و دستور بدهد. با یک لباس معمولی آمد پیش ما و گفت: «شماها را امروز فرستاده اند؟» فکر کردیم از خودمان است. یکی به او گفت: «آره، آن بیل را بردار و بیا این جا مشغول شو!»

او هم به روی خودش نیاورد. رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند و گفتند: «آقای شهردار! شما چرا»؟ گفت: «من و آنها نداره، کار نباید روی زمین بماند.»

ما که از کارمان خجالت کشیده بودیم رفتیم بیل را از او بگیریم، نگذاشت و گفت: «شماها خیلی زحمت می کشید، من افتخار می کنم بیل دستم بگیرم. این جوری حس می کنم با هم هیچ فرقی نداریم، حس می کنم کار شما، کار من است، شهر شما، شهر من است.»


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


شب آشتی با خدا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یکی از برادران سرباز که از خانواده ای غیر مذهبی بود و نماز نمی خواند در عملیات والفجر هشت به درجه رفیع شهادت نائل آمد .
همه تعجب کرده بودیم که چرا او شهید شد امّا وقتی به سراغ یادداشتهایش رفتیم چیزهایی نوشته بود که خیلی تکان دهنده بود از جمله نوشته بود : ((قبل از عملیات ، یک شب از رزم شبانه برگشتیم ، چون آن شب خیلی خسته بودم دراز کشیدم تا بخوابم . امّا بقیه رزمنده ها به نماز خواندن مشغول شدند . در آن لحظه نسب به آنها احساس کمبود کردم و با این که آنها دوستانم بودند حس کردم خیلی با آنها فاصله دارم . ناگهان به گریه افتادم . در همان لحظه با خدای خود عهد کردم همیشه به یاد او باشم و نماز بخوانم . بلافاصله وضو گرفتم و در کنار یکی از برادارنی که خیلی دوستش داشتم مشغول نماز خواندن شدم . من آن شب را هیچ وقت فراموش نمی کنم ، شب آشتی با خدا یا با خودم بود)) .
پس از شهادت آن رزمنده عزیز خانواده اش هم تغییر عقیده دادند و نماز خوان شدند

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


اذان، تلفن خدا

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


حاج عبدالرزاق زین الدین، پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین، می گوید: شهید رجایی ـ رحمة الله علیه ـ می فرمود: چطور وقتی تلفن زنگ می زند، شما مضطربید که زود بروید و جواب دهید تا آقایی که پشت خط هست زیاد معطل نشود، حتی اگر در نماز هستید، نماز را سریع می خوانید تا بیایید جواب تلفن را بدهید! اذان که می گویند، خداوند پشت خط است; وظیفه ما این است که لبیک بگوییم.


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


چمران آذربایجان

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


شهید سید رفیع رفیعی در سال 1341، در یکی از محلات جنوبی تبریز، و در خانواده ای متدین دیده به جهان می گشاید. از شاخصه های شهید رفیعی در سنین کودکی و بعد از آن، حافظه قوی و هوش سرشارش بود. لوح های تقدیر و کارنامه های به جا مانده از او گواهی می دهند که تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی، شاگرد ممتاز و برگزیده می شد.

شاخصه دیگر سید رفیع، حساسیت بیش از حد در مورد استفاده از وقتش بود، چنانچه حاضر نمی شد حتی لحظه ای از عمر خود را به بطالت بگذراند. او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت که حتماً به کار و حرفه ای بپردازد.

ایشان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، پس از اخذ دیپلم و به سبب انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها، موقتاً به همکاری با سپاه پاسداران روی می آورد تا پس از بازگشایی دانشگاه ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنوی آن زمان سپاه چنان او را شیفته می کند که دیگر برای همیشه قید دانشگاه را می زند.

او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان، به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می کند که پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه می شوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان می رود و توفیق می یابد تا در کنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باکری، سهمی در پیروزی عملیات طریق القدس داشته باشد.

او را برخلاف میل باطنی اش در تبریز نگه می دارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند. سید رفیع ابتدا زیر بار این امر نمی رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تکلیف می کنند و مجبور به ماندن می شود، چنان مردانه و با صلابت، قدم در میدان می گذارد که همگان را به تحیر وا می دارد، چنانچه به سبب نبوغی که از خود نشان می دهد، به زودی نزد دوستانش ملقب می گردد به «چمران آذربایجان».

خاطراتی به یاد ماندنی از ایشان به جای مانده که از زبان برادر ایشان نقل می شود:

مسیرهای دوگانه

برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. اتفاقاً سید رفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین که پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله کمی دنبالش رفت. مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف کرد:

«اون روز قصد داشتم با تاکسی و این جور چیزها برم سرکار. هنوز توی کوچه چند قدمی نرفته بودم که رفیع با لندرور کنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو که رسیدیم، نگه داشت. بعد از این که کلی ازم معذرت خواهی کرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یکی بود، از این جا راه پادگان از راه کارخانه شما جدا می شه، من دیگه بیشتر از این نمی تونم خدمتت باشم».

برنج سهمیه ای و عدالت

با این که از پادگان سیدالشهدا علیه السلام تا خانه ما، سی ـ چهل کیلومتر بیشتر فاصله نبود و سید رفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر می آمد خانه؛ همین عاملی شده بود تا هروقت که می آمد خانه، مادرم با او مثل یک مهمان برخورد کند و سعی می کرد غذای خوبی بپزد.

یکی از شب ها که او آمده بود، برنج مان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یک غذای حاضری درست کرد. سر سفره از سید رفیع عذر خواست و به او گفت که برنج ما تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد.

آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سید رفیع بگوید: «ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج کیلو برنج دادن، ان شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می آرم برای شما».

از آن جریان نزدیک یک سال گذشت و از برنج خبری نشد! یک روز مادر به شوخی به او گفت: «رفیع جان! پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»

مثل کسی که خجالت بکشد، چند لحظه ساکت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فکر کردم، دیدم خیلی های دیگه هستن که از شما به اون برنج محتاج ترن؛ برای همین هم، هر کار کردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا».

از این کارش ناراحت شدم؛ گفتم: «اخوی! ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی که به خونه رواست...»

ما زن بیوه ای در محله داشتیم که با کار کردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چند تا بچه قد و نیم قد را به تنهایی می کشید و بزرگشان می کرد. یکی از بچه هایش هم ناقص الخلقه بود. آن روز سید رفیع برایم او را مثال زد و گفت: «هر وقت عدالت دولت به حدی رسید که این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می کنم، ولی تا وقتی که این طوری نشه، نه».

سرمه بیداری

یکی از همرزمان ایشان تعریف می کند:

«چند ماهی را که پیش سید رفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود که در مجموعه نیروهای پادگان می خوابید و سحرها اولین نفر بود که بیدار می شد.

یک شب از سر کنجکاوی رفتم پشت در اتاق تا ببینم چه کار می کند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع کرد به خواندن قرآن. نزدیک یک ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو می شنیدم. بعد از آن چند رکعت نماز خواند.

این برنامه هرشب سید رفیع بود؛ یعنی بین ساعت یک و دو شب می خوابید. خیلی هم مواظب بود کسی متوجه برنامه اش نشود».

برات شهادت

چند ماه بود می خواست برود جبهه، نمی گذاشتند. می گفتند: این جا (پادگان) به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم.

این مسئله خیلی رنجش می داد. یک بار از باب دلداری به او گفتم: «داداش جان! تو اگر بخوای پادگان رو ول کنی، کسی مثل خودت پیدا نمی شه که جای تو رو پر کنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلی ها هستن که جای تو رو پر کنن».

گفت: «من یک چیزی رو فهمیدم، اونم این که عمل هر کسی رو تو نامه اعمال خودش می نویسن، ما این همه بچه های مردم رو تشویق می کنیم بِرَن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می شیم حکایت زنبور بی عسل».

سال شصت و دو، ایام عید، یک روز از خواب که بیدار شدم، دیدم سید رفیع هنوز سر سجاده اش نشسته. از همان لحظه های اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. یکی ـ دو ساعت مانده به ظهر، می خواست برود جایی. موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشکر سی و یک عاشورا بود.

می دانستم که بازهم فرم درخواست اعزام را پر کرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه اش دارد. حسب تجربه ای که از دفعه های قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه اش امضا نخواهد شد.

حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنه ای را داشت که بعد از مدت ها به آب رسیده باشد. برگه را دستش گرفته بود. با خوشحالی نشانم داد و گفت: «بالاخره بهم حکم مأموریت دادند».

چند روز بعد از شهادتش، رفقایی که آن روز در ستاد اعزام نیرو او را دیده بودند، می گفتند: «حکمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان رحمه الله گرفتم».

صدایی از بهشت

سید عزیز رفیعی ـ برادر شهید ـ می گوید: «تا مدتی بعد از شهادت سید رفیع، اوضاع روحی من به هم ریخته بود. در آن ایام چون صبح ها خواب می ماندم، همیشه مادرم مرا برای نماز بیدار می کرد. نماز می خواندم و صبحانه ای می خوردم و می رفتم سرکار.

یک روز وقتی چشم باز کردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی که زدم، این بود که شاید خودش هم برای نماز بیدار نشده، ولی چنین چیزی اصلاً سابقه نداشت. به هرحال، بیدارش کردم و گفتم: «مادر چرا منو بیدار نکردی؟ نمازم رفت، کارم دیر شد».

دیدم با تعجب دارد نگاهم می کند. گفت: «تو مگه خودت بیدار نشدی؟» گفتم: نه!

آن روز تا برای او قسم نخوردم، باور نکرد که من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود که به شدت گریه اش گرفت و دست و پایش به لرزه افتاد.

او سحر آن روز، مثل همیشه بلند می شود برای نماز. می بیند کسی توی حیاط دارد اذان می گوید. صدایش خیلی شبیه همان صدای خوش سید رفیع بوده است. مادرم فکر می کند من هستم که دارم اذان می گویم. در دل تحسینم می کند و می گوید: «بارک اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان می گه!»

آن شب هیچ کس دیگر هم در خانه مان نبود که اذان گفتن را بیندازیم گردن او.

فرازی از وصیت نامه شهید سید رفیع رفیعی

«ای ملت بپا خاسته ایران، اگر شما لحظه ای غفلت کنید و امامتان را بی یاور بگذارید، از یک ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم به مؤاخذه بکشانم؛ حتماً چنین انسان هایی در آن روز مفتضح خواهند شد.

ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی تر ایمان، همت و جدیت نمایید.

ـ قرائت قرآن را به شکل ملکه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید.

ـ به پیش بتازید و چنان به تشکیلات و صف های عنکبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حمله ور شوید که قدرت تفکر را از آنان سلب کنید و چنان به آتش بکشید آنها را که دود آن، آسمان جهل شان را تاریک تر نماید».[1]

مقامشان عالی و راهشان پررهرو باد.

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


سن سربازی پایین امده؟

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یک پسربچه کم سن و سال را اسیر کرده بودیم. وقتی او را وارد سنگر من کردند و متوجه سن و سال کم او شدم، تصمیم گرفتم از او حرف بکشم و اطلاعات بگیرم، پرسیدم؛ «مگر سن سربازی در ایران  هجده‌ سال تمام نیست»؟ ... سرش را تکان داد و حرفم را تائید کرد. گفتم؛ «ولی تو که هنوز هجده سالت نشده است»؟! حرفی نزد. به فکر افتادم که مسخره‌اش کنم و گفتم؛ «شاید [امام] خمینی به خاطر جنگ کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه‌ها شده است و سن سربازی را کم کرده؟... » جوابش مرا تکان داد. با لحن آرام و مطمئن گفت؛ «سن سربازی پائین نیومده، سن عاشقی پائین اومده»....


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


وزیر تاکسی سوار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


یک روز در تاکسی نشسته بودم، دیدم راننده با دو نفر دیگر حسابی دم گرفته اند و علیه من (شهید رجایی) و آقای دکتر بهشتی و آقای دکتر باهنر حرف می زنند که بله، اینها همه سرمایه دارند و چه و چه. راننده هم که از حرف های آن دو نفر متأثّر شده بود، به من و دکتر بهشتی و دکتر باهنر ناسزا گفت.

با خود گفتم اگر چیزی نگویم خیلی ظلم است. به همین دلیل به راننده گفتم: آن کسی را که می گویی یک سرمایه دار است و چه و چه دارد، خود من هستم.

راننده که باورش نمی شد وزیر آموزش و پرورش در تاکسی او سوار شده باشد، یک نگاهی از آینه به من کرد و گفت: آخر چنین چیزی ممکن است که شما وزیر باشید و ماشین نداشته باشید و سوار تاکسی شوید!؟

گفتم: بله، وقتی پا برهنه های یک جامعه انقلاب کنند، آدم هایی مثل من وزیر می شوند و چون از خودشان ماشین ندارند، سوار تاکسی و اتوبوس می شوند.


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


شهید

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...

منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54

شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


چند روایت زیبا و خواندنی از ازدواج شهید چمران و غاده

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود. پدرش بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد.
غاده نویسنده بود و شاعر. پر از احساس بود و از جنگ متنفر. از رویارویی با آدمهایی که با جنگ سر و کار داشتند خوشش نمی اید. برای همین وقتی امام موسی صدر گفت به سراغ چمران برود و با بچه های یتیم موسسه اش آشنا شود ، گفت: من از این جنگ ناراحتم ، و هر کسی هم در این جنگ شریک باشد، نمی توانم ببینم...

شش ماه از ملاقات غاده با امام موسی صدر گذشت. یک شب تقویمی به دستش رسید که دوازده نقاشی داشت. یک نقاشی نظرش رو جلب کرد. توی یه صفحه ی سیاه، شمعی کشیده بود که نور کمی داشت. زیرش نوشته بود: من ممکن است نتونم این ظلمت رو از بین ببرم، اما با همین روشنایی کم،فرق بین ظلمت و نور، حق و باطل رو نشون میدم. و اگر کسی دنبال نور باشد ، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود...
غاده دنبال نور بود و اون شب به خاطر این نقاشی و نوشته اش خیلی گریه کرد. اما نمی دونست کی نقاشی رو کشیده...

یه روز یکی از دوستاش می خواست بره موسسه بچه های یتیم. غاده به خاطر قولی که ماه ها قبل به امام موسی صدر داده بود ، باهاش رفت. اونجا اولین بار مصطفی رو دید. لبخند و آرامش مصطفی غاده رو شکه کرد. فکر می کرد آدمی که با جنگ گره خورده باید آدم قسی القلب و خشنی باشه . اما مصطفی مهربون و سر به زیر و آرام بود.
با مصطفی همکلام شد. مصطفی نقاشی شمع رو آورد. غاده گفت نقاشی رو دیده و خیلی متاثر شده، اما نمی دونه چه کسی اون رو کشیده.... وقتی مصطفی گفت: من کشیدم، غاده غافلگیر شده بود و متعجب. بهش گفت: شما کشیدید؟ شما که با جنگ و خون زندگی می کنید ، فکر نمی کنم بتونید اینقدر احساس داشته باشید... بعد اتفاق عجیب تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خوندن شعرهای غاده. غاده غافلگیر شده بود. مصطفی گفت: هر چه نوشته اید خوانده ام و دورادور با روحتان پرواز کرده ام ...و اشکهاش سرازیر شد. اولین دیدار مصطفی و غاده زیبا بود...

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه:
توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن #پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست.
افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد.
من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم
... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟
وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد
پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز #قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید...

منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54

شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به پول ، ماشین ، خونه ، معشوقه زمینی ، گناه و ...
خدایا! ما رو ببخش که مثل شهدا بین آرزوهامون ، جایی برای تو باز نکردیم

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


آقای نورانی سوخته

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


بعد از سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز از مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.

مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می امدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. آخر سر آنقدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادش مانندش به سرو صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.

- این تفنگ گندهه اسمش چیه؟

- بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟

- بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟

- بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟

بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا این که یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتی خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید. پسرم در همان عالم کودکی گفت: «بابایی مگر شما نمی گفتید که رزمندگان نوارنی هستند ؟»

متوجه منظورش نشدم:

- چرا پسرم، مگر چی شده؟

- پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟

ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ کم نیاوردم و گفتم: «باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!»

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


قهوه شهید مصطفی چمران

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند میشه باید لیوان شیرو قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته.

اما خدا میدونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ، با اینکه خودش قهوه نمیخورد همیشه برای من قهوه درست میکرد.
میگفتم واسه چی این کارو میکنی؟ راضی به زحمتت نیستم .
میگفت: من به مادرت قول دادم که این کارو انجام بدم .
همین عشق و محبتهاش به زندگیمون رنگ خدایی داده بود.

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


شخصى دو پسر داشت،...

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


شخصى دو پسر داشت، یكى را فرستاده بود آمریكا و دیگرى را به سپاه پاسداران. احوال فرزندانش را پرسیدم گفت: یكى را فرستاده‌ام جبهه كه اگر انقلاب پیروز شد بگویم این‌طرفى هستم، دیگرى را فرستاده‌ام امریكا كه اگر ورق برگشت بگویم آن طرفى هستم. دیدم شوخى معنى دارى است، البتّه بعضى به طور جدّى اینگونه هستند.


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


به خاطر آن نمازهای اوّل وقت....

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید:

دو نفر از علما پس از شهادت بچه‏ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هر کدام برای مهدی و مجید طوافی انجام بدهند.

 کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می‏کند، بعد از اتمام می‏آیند می‏نشینند، یک لحظه خستگی رفع کنند، تکیه داده بودند و خانه خدا را تماشا می‏کردند .

 در عالم خواب بیداری، می‏بینند آقا مهدی روبرروی خانه ایستاده، لباس احرام به تن، خیلی زیبا، عدّه‌ای هم به دنبالش بودند.

می‏گویند: آقا مهدی شما که شهید شده بودی چه طور آمدی اینجا؟

گفته بود: «به خاطر آن نمازهای اوّل وقت که خوانده‌ام در این جا فرماندهی این ها را به من واگذار کرده‌اند


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری )

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


سال آخر دبیرستان بود.
شب با مهمان غریبه ای اومد خونه
شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان اومده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره
دلش نمی یومد کسی گوشه ی خیابان بخوابه.

 خاطره ای از شهید غلامحسین افشردی ( حسن باقری )


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


نشسته بودم و تماشاش می کردم
لب هاش بدجوری از تشنگی ترک خورده بود
رفت سهم آب خودش رو گرفت و اومد توی سایه نشست
متوجه شد یک اسیرعراقی داره نگاهش می کنه
بلند شد و لیوان آب خودش رو داد به اسیر عراقی...


للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman


دو رکعت نماز

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


از همه زودتر می یومد جلسه
تا بقیه برسند دورکعت نماز می خواند
یکبار بعد از جلسه کشیدمش کنار و پرسیدم:
نماز قضا می خونی؟!!!
گفت: نه! نماز (مستحبی)می خونم که جلسه به یه جایی برسه، همینطور حرف روی حرف تلنبار نشه...

 خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین

للّهـُــمَّ عَجـِّــل لِوَلیـِّــکَ الفَـــرَجَ

تاریخ ارسال: شنبه 15 خرداد 1395  نویسنده : elaheh soliman



ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
فعالیت داشتن در فضای مجازی و پاک ماندن در آن ' تقوای دو چندان میخواهد. یادمان نرود گاهی با گناه به اندازه ی یک لایک فاصله داریم... یادمان نرود فضای مجازی هم "محضر خداست " نکند که شرمنده باشیم، امان از لحظه ی غفلت که فقط خدا شاهد است و بس...! گاهی روی مانیتور بچسبانیم "ورود شیطان ممنوع " مراقب دستی که کلیک میکند، چشمی که میبیند و گوشی که میشنود باشیم... و بدانیم و آگاه باشیم که خدا هم یک کاربر "همیشه آنلاین "است.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    آیا حاضر هستید در صورت بروز سانحه مرگبار برای شما ، اعضای بدنتان اهدا شود؟
    صفحات جداگانه
  • خاطرات حجت الاسلام محسن قرائتی
  • داستان امام خمینی(ره)
  • داستان های حضرت رقیه (س)
  • داستان مقام و منزلت امیرکبیر
  • گالری تصاویر امام علی (ع)
  • داستانهای دینی
  • داستان های قرانی
  • گالری تصاویر حضرت محمد (ص )
  • گالری تصاویر عشق و احساس
  • حضرت محمد که بود؟
  • حکایت معراج حضرت محمد
  • پنج حدیث درباره ی زندگی
  • تفسیر کوتاه سوره محمد
  • راهنمایی های پیامبر در حجة الوداع
  • نام های قرآنی پیامبر
  • تبديل قبله از بيت المقدس به سوى مسجدالحرام
  • بوسيدن ضريح - خاک بر سر وهابي ها
  • داستان های پندآموز (1)
  • داستان های پندآموز (2 )
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (1)
  • داستان های پیامبر اکرم(صل الله علیه واله) (2)
  • داستان شهدا
  • داستان شهید محمد رضا شفیعی
  • داستان عبدالعظیم حسنی
  • داستان حضرت آيت الله كشميري
  • داستان احترام به والدین
  • داستان عمّار یاسر
  • داستان های عذاب برزخى
  • داستان زن زناکار
  • داستانی از زمخشری
  • داستانهای حضرت زینب (علیهم السلام)
  • داستان های حضرت ابراهیم علیه السلام
  • داستان های حضرت موسی علیه السلام
  • داستان های حضرت عیسى علیه السلام
  • داستان زندگی حضرت ایوب(ع)
  • داستان های حضرت سلیمان علیه السلام
  • داستان های لقمان حکیم
  • داستان های پادشاهان
  • داستان های نماز
  • داستان های دفاع مقدس
  • داستان علما:
  • لوگوی همسنگران
    شیعه آرت
    مدينه فاضله
    ثامن تم
    پایگاه اینترنتی مقتدر مظلوم
    گل نرگس
    برتر بین
    مصلحبه نام خدا ، بياد خدا ، براي خدا

    وب سایت توصیه شده
    تبادل لینگ
     تبادل لینک رایگان و افزایش رتبه در گوگل  



     فولدر 98

    آمار سایت
  • کل مطالب : 185
  • کل نظرات : 9
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 23
  • باردید دیروز : 361
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 23
  • بازدید ماه : 1,842
  • بازدید سال : 7,520
  • بازدید کلی : 79,727